منوی اصلی پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 9862
|
احساسات پریشان من
سه شنبه 92 مهر 9 :: 10:11 عصر :: نویسنده : محدثه
قهوه همان قهوه بود.....تنها بوسه های من قهوه ات را قندپهلو کرده بود!...و تو...بی رحمانه طعم قهوه را تحسین کردی!...که...مارک قهوه چیست....!!!!!؟؟؟؟ موضوع مطلب :
بگذار دل بگیرد و زندانی ام کنددرپیش پای فاجعه قربانی ام کمدبگذار دوست خنجر تهمت برآوردآنگونه بی امان که چراغانی ام کندبگذار خون گرم مرا روی برفهاتا دورها بپاشد و طولانی ام کندآرام باش مادر و مگذار بیش از اینامواج ناله های تو طوفانی ام کندسر مینهم به دامن آن پاکتر از ابرتا اندکی ببارد و بارانی ام کندشاید که شانه های همان مهربانترینفکری بحال بی سروسامانی ام کند... موضوع مطلب :
زندگی را دوست ندارم ,بودن را دوست ندارم , ماندن را دوست ندارم,فقط وفقط مرگ را دوست دارم , نبودن را دوست دارم,نماندن و نفس نکشیدن را دوست دارم . نفسهایم درد میکنند از بس که بدون انگیزه ی زنده بودن دارند هی از این گلویم به سختی عبور میکنند و بر خلاف میل دلم زندگی را برایم به پیش میرانند . آگر این نفسها نبود چه میشد؟همه چی خوب میشد دیگر حتی زندگی را دوست داشتم .یعنی این روز می آید؟؟؟ روزی که نباشم و نمانم جایی در میان آسمان و زمین در میان آب و خاک در میان خاک و هوا مثل یک ذره ,ذره ای بی ارزش ,ذره ای که هیچ کس اورا نبیند ,ذره ای که براحتی میتواند گریه کند بدون آنکه مجبور باشد دلیل گریه اش را برای همه توضیح دهد بدون آنکه با جمله ای زهرآگین خستگی وجودش را برجان خسته اش بگذارند بدون اینکه فقط مجبور باشد ناسزا بشنود و دلش را فقط به این جمله ها و احساسات پریشان دلخوش کند .آدمها هرگز منطقی نیستند هرگز منطقی فکر نمیکنند . خسته شدم از بس که همه چیز را برای همه توضیح دادم دیگر بس است روحم را ازاین بیشتر آزار ندهید حالم از همه به هم میخورد فقط تنهایی میخواهم خواهش میکنم دست از این روح پریشانم بردارید اینها لطف نیست شکنجه است میفهمید؟؟؟ آدمهای بی ارزش... (محدثه) موضوع مطلب : شنبه 92 شهریور 16 :: 12:32 عصر :: نویسنده : محدثه
می دانی؟ تنها دلیل اینهمه دیوانگی هایم این است که نمیخواهم مدیون و گناهکار روزی کشیده شومبه دادگاه آرزوهایم!!!!! موضوع مطلب :
مدتهاست تبسم آبی رنگ زیبای تورا در قلب خود احساس میکنماینک بیا...بالی به پهنای آسمان آبی بگشاییم و قدر خوشبختی خود را بر روی تکه ابری گریان نپاشیم آخر خیلی وقت است که از میان نوشته هایم میگذریبی آنکه رویایی از خود بر جای بگذاریومن هرشب در عطش تو در فردایی که سرشار از معماهای بی جواب است چشمهایم را برهم میزنم...چون...میدانم عشق یعنی:درکمال بی حسی حس کنی با کسی هم نفسی...!!! موضوع مطلب : |
||